تا مرز آبی یقین
نوشته شده توسط : منتظر

تا مرز آبی یقین

 

 

چیزی به ظهر نمانده بود. سایه نخل دامانش را از روی خانه جمع کرده بود و آفتاب، سایه دیوارها را هم ربوده بود.«حسن بن علی وجناء» مهمان داشت و به غلامش گفته بود که ناهار خوبی تهیه کند. اما هنوز مهمان نیامده، غلام از داخل اتاق، صداهای صحبت و مشاجره می شنید. باور نمی کرد که حسن با مهمانش اینقدر تند حرف بزند.

- محمد از خدا بترس! این حرفها را نزن.

 

- مگر دورغ می گویم؟ این همه آدم قابل اعتماد ومشهور... امام زمان، دست کم ده تا وکیل در بغداد دارد وهمه آنها هم از حسین بن روح، به محمد بن عثمان نزدیکترند،حالا چطور او نایب خاص امام شده است؟!...

- گوش کن. من خودم از ابوسهل نوبختی شنیدم که می گفت، اگر حسین، امام را در زیر جامه خویش پنهان کرده باشد و دیگران، بدنش را با قیچی قطعه قطعه کنند تا او رانشان دهد، وی هرگز این کار را نخواهد کرد.

- من فقط می دانم که اموال مردم را در جای خودش مصرف نمی کند و به مستحق نمی رساند.

- ببین! نیابت حسین بن روح نوبختی مثل نیابت محمد بن عثمان، مسلم است. من از ابوالعباس بن نوح شنیدم که گفت از ناحیه مقدسه امام زمان نامه ای رسید که نوشته بود: «اوکاملا مورد اطمینان ماست; او در نزد ما مقام و جایگاهی دارد که او را مسرور می کند.»

- من به چشم خودم هیچ دلیل و مدرکی ندیده ام; من به نیابت حسین بن روح اعتقادی ندارم; تو بگو چه دلیلی برای صحت حرف خود و اثبات نیابت حسین داری؟

محمد بن فضل موصلی مهمان حسن بود و حسن نمی توانست او را متقاعد کند. از طرفی می خواست حرمت اورا هم حفظ کند; در طول اتاق قدم می زد; پیشانی اش خیش عرق بود اما سعی می کرد آرام باشد. او را به ناهار دعوت نکرده بود که با هم بحث کنند اما او سخت منکر نیابت حسین بن روح بود درحالیکه حسن، خودش وکیل امام بود و باحسین ارتباط نزدیک داشت. ناگهان فکری به خاطرش رسید:

- من این موضوع را با دلیل روشن برایت ثابت می کنم،دفترت را به من بده.

دفتری با جلد سیاه و برگهای سبز، در دست محمد بن فضل بود که در آن حساب و کتاب کارهایش را می نوشت...

- دفتر مرا می خواهی چه کنی؟

- آن را به من بده تا بگویم.

دفتر را از محمد گرفت و یک برگ سبز از آخر دفتر جداکرد و قلمی از قلمدان روی طاقچه اتاق برداشت و گفت:

- ببین سر این قلم تیز است. من بدون آنکه قلم را در مرکب بزنم فقط با تیزی سر قلم نی نامه ای برای حسین بن روح می نویسم و آن را برایش می فرستم. اگر او عین جملات مرانوشت و فرستاد معلوم است که نایب خاص امام زمان است.

- قبول دارم.

حسن، بدون استفاده از مرکب، نامه ای برای حسین بن روح نوشت و آن را مهر کرد و به دست غلامش سپرد:

- این نامه را به خانه حسین بن روح می رسانی و همانجامی مانی تا جواب بگیری.

غلام، نگاهی به چهره محمد انداخت و پرسید: مهمانتان برای ناهار نمی ماند؟

- چرا می ماند، برای چه می پرسی؟

- جسارت است ولی از وقتی آمده، شما با هم بحث می کنید!

حسن خندید و گفت: مهم نیست، تو کار خودت را انجام بده; وقتی برگشتی، ما غذا می خوریم; حالا برو!

غلام، که از خانه بیرون رفت; حسن به طرف محمدبازگشت و گفت: وقت نماز است، بلند شو برویم وضوبگیریم و نمازمان را بخوانیم تا او هم با جواب نامه برسد.

محمد بلند شد; در دل هر کدام شور غریبی بود. حسن باهمه وجودش به حسین بن روح ایمان داشت و منتظر بود تااو با عنایت و کمک امام زمان، علیه السلام، عین متن نامه رابنویسد و بفرستد. اما محمد که به این نیابت اعتقادی نداشت،دلش می خواست تا این قضیه به حسن نیز ثابت شود... پس از نماز، هر دو به در خانه خیره مانده بودند; انتظار به جانشان چنگ انداخته بود و لحظه ها به کندی می گذشت.صدای در که بلند شد، هر دو از جا کنده شدند; حسن با شتاب در را باز کرد; غلام پشت در بود اما در دستش چیزی نبود.چشمان محمد، برقی زد...

- دیدی حسن! دیدی که حسین بن روح، از جواب دادن عاجز مانده؟!...

حسن جا خورد;

- امکان ندارد محمد،... امکان ندارد!

- چرا،... گفتم که او لایق این امر نیست، او را چه به نیابت خاصه امام زمان!

- نه،... باور نمی کنم!

غلام دستهایش را بالا برد، صبر کنید!... اجازه بدهیدبگویم. به من گفتند: «تو برو، جواب می آید.»

چهره حسن غرق شادی شد: «خدایا شکرت!» گفتم...

محمد دلخور به عقب برگشت و حرفی نزد. حسن گفت:بیا برویم ناهار بخوریم که من بسیار گرسنه ام.

- من فعلا میل ندارم...

محمد گوشه اتاق کز کرد و نشست. در تمام مدتی که غلام، سفره را پهن می کرد و غذا را می آورد، او یک کلمه هم حرفی نزد. حسن دستهایش را شست و سر سفره نشست:بیا غذا بخور مرد!

محمد اشتهایی نداشت اما به حرمت حسن سر سفره رفت. هنوز اولین لقمه را به دهان نگذاشته بود که در زدند. هردو دست کشیدند; غلام که متوجه انتظار آنها بود، با عجله دررا باز کرد و جواب نامه را به اتاق آورد: آقا،... جواب نامه است! اصلا همان نامه است; همان که بردم...

دل حسن لرزید، نامه را از دست غلام گرفت...

- ببین محمد، روی همان برگه سبز دفتر خودت. جمله به جمله، با مداد نوشته شده; بگیر و نگاه کن! دستهای محمدمی لرزید... نامه را گرفت; دقیقا همه آنچه را که با هم نوشته بودند، آن هم با سر قلم نی و بدون مرکب!

نامه را که خواند، بی اختیار بر سر خود زد: وای بر من!...

حسن دست او را گرفت و گفت: آرام باش، اما یک چیز رابدان! من از «جعفر بن محمد بن قولویه » شنیدم که می گفت:«هر کس حسین بن روح را نکوهش کند، محمد بن عثمان رانکوهش کرده و هر کس او را نکوهش کند; امام زمان رانکوهش کرده و از او انتقاد نموده است.»

اشک، تمام صورت محمد را پوشانده بود.ناگهان محمداز جای برخاست و گفت: باید برویم.

- کجا؟

- برویم تا من حسین بن روح را ببینم; به پایش بیفتم و ازاو طلب بخشش کنم.

- اما تو که هنوز غذا نخورده ای؟!...

- غذا نمی خواهم، اصلا گرسنه نیستم. بیا برویم، مرا به خانه حسین ببر.

حسن، پریشان حالی او را که دید، بلند شد. غذا همچنان دست نخورده در سفره باقی مانده بود... در راه، محمداشکهای خود را می سترد و می گفت: تا او را نبینم و از او طلب بخشش نکنم، آرام نمی گیرم.

... حسین بن روح نوبختی، در صدر اتاق نشسته بود،دفتری پیش رویش گشوده بود و به حساب اموال مردم ونامه های ایشان رسیدگی می کرد. سیمایش نورانی وچشمانش، روشن و نافذ بود و در میان جامه سفید وپاک


:: موضوعات مرتبط: مهدويت , انتظار فرج , امام زمان «عج» , غيبت امام عصر «عج» , منتظران , ,
:: بازدید از این مطلب : 255

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست